دنبال کار میگردم، خیلی هم جدی و خیلی هم جدیتر پیدا نمیشود!
بیشتر بیگاری است تا کار.
زندگی؟ خیلی بیش از آنکه فکرش را کنم پر تلاطم است. آدمها از یک جایی به بعد هر چقدر دست و پا بزنند برای فراموشی برخی رفتارها نمیتوانندف گاهی به دروغ میگویند گوربابایش و ما میتوانیم فلان برخورد را فراموش کنیم ولی همین که شب میشود و سکوت و تنهایی دوباره آغار، لحظه لحظه برخوردها و رفتارها آوار میشود روی سر آدم! هی تجزیه و تحلیل و آنالیز چرا این را گفت؟ چرا این را نگفت؟ چرا و چرا و چرا...
انقدر که هر لحظه امکان دارد مخ آدم پخش شود روی دیوار... تا خود صبح این درگیریها ادامه دارد!
شب که از راه میرسد باز همان آش و همان کاسه اس.
دلم؟ میگوید باید زنگ بزنی به آن کسی که روز و شبت را به گه کشیده، که فکر میکند عقل کلی است که میتواند خیلی راحت به زندگی هر کسی گند بزند... که هر چقدر دلت میخواهد فحش نثارش کنی شاید آرامتر شد و قرار گرفتی. من؟ آدمش نیستم به خاطر همین است که این روزها مثل یک موش حریص مدام مشغول جویدن خودم هستم.
پ. ن: من همین جا سفت و سخت سر جایم هستم، خوش بگذره بهت رها جان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر