مثلن همین دیروز عصر که درار کشیده بودم روی تحت، کتاب بیمترسک هم کنارم بود.
هی فکر میکردم که چقدر کلمه که چقدر فضا و تخیل باید در ذهن نویسنده باشد تا بتواند داستانی را خلق کند و برساندش به مقصد.
انگار کلمه توی ذهن نویسندهها مثل ارتش پا به رکابی هستند که با دستور فرمانده هر کاری میکنند، حتی سینه خیز و کلاغ پر!
من اما کلماتم کم و ناقص اندف خیلی زیاد! انقدر که هر چه زور بزنم هم به یک صفحه نمیرسند.
دوست دارم همان فرماندهای باشم که کلمات با اشارهاش هر کاری میکنند ولی نیستم! خیلی ضعیفتر از آنم که حتی کلمات هم به خواستم ردیف ردیف شوند.
گاهی دلم میخواهد داستانی بنویسم و فقط در حد دل خواستن میماند.
وقتی که کتابهای بیشتری میخوانم میترسم از اینکه حتی به این موضوع فک کردهام.
روزهای گرمی است، در انتظار حقوق هایِِ نگرفتهام از آدمی بدقول و شارلاتان!
یادم باشد آدمی هر چند در گذشتهها با هم سلام و علیکی داشتیم اگر برای کاری رو زد، حتی خودش را هم تکه تکه کردم بگویم نه!
برای هر تجربهای و هرشناختی از آدمیزاد دارم هزینههای سنگینی پرداخت میکنم، کاش این تجربهها عبرتی شود که از یک سوراخ بارها گزیده نشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر