۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

بگذرد این روزگار...

دیروز هر چه نوشته بودم پرید، شاید نباید آن نوشته‌ها منتشر می‌شد.
خلاصه اینکه یادم بماند اینجا دقیقا همین جا من دیگر اراده‌ای برای کار کردن یا نکردن ندارم!
هر غلط یا درستی را دیگری باید تحمیل کند و من باید بگویم اوکی!
زندگی گاهی آنقدر تخمی می‌شود که نمی‌شود به جایی هم حواله‌اش داد، باید بگذاری زمان بگذرد...
مگر خدا رحمی کند، مگر نه این بشرهای دو پا انقدر خودشان را در مقام‌های عالی و دست بالا می‌بینند که هر ظلمی را بر دیگران عین عنابت ویژه و لطف می‌پندارند.
روز‌ها گر چه گرم‌تر هم شده ولی گاهی شب انقدر خنک و گاهن سرد می‌شود که پتو می‌کشم روی خودم.
اندک اعتماد مانده نیز نقش بر آب شد، چقدر زندگی در بی‌اعتمادی و استرس مدام سخت می‌شود.
احتمالن وضع دردناک انگشت شستم هم بیشتر به خاطر اعصاب و نگرانی است، مگر نه کار خاصی که با شستم انجام نمی‌دهم که این طور درد بگیرد.
کتاب هم نمی‌خوانم، چقدر بد.

۱ نظر:

  1. چه جالب.من هم مدام انگشت شستم درد میکنه در حالیکه نه کار سختی باهاش انجام میدم و نه ضربه دیده.امیدوارم زود بگذرد این روزگار....

    پاسخحذف