۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

روزمرگی


*صبح‌ها زود بیدار می‌شوم و با همه زودی‌ای که خودم فک می‌کنم کله سحر است هوا کاملن روشنِ.
دلم خواست بشینم وبلاگ‌ها رو بخونم و بعد دلم رفت.
وبلاگ «آ مثل کلمه» که ف می‌کردم مدت هاست به روز نشده را پرشین بلاگ مسدود کرده، واقعا چرا؟
کاش بشه آدرسی از نگار پیدا کنم.
*قبل از بیدار شدن روی تخت دراز کشیده بودم و بیهوا یاد مرضیهٔ «سه روز پیش» افتادم که حالا در زندان است...
هر چقدر هم آدم روحیه‌اش خوب باشه باز هم از این دوران حبس اجباری آسیب می‌بینه... غم انگیز و دردآوره!
*دیشب خیلی اتفاقی از یکی از شبکه‌ها فیلم زمانی بریا دوست داشتن رو دیدم و کلی هم گریه کردم. دو تا برادر بودن که یکی به دلیل معلولیت گذاشته بودنش تو یکی از اتاق‌های خونه و اجازه مدرسه رفتن نداشت. برادری هم که سالم بود خیلی لوس بود و نسبت به این برادرش رفتارهای بدی داشت. برادر معلول باهوش بود و در ‌‌نهایت هم با کمک دوستِ برادر سالم و معلم مدرسه تونست وارد مدرسه بشه... اون برادر بزدل و کما بیش خنگ هم در ‌‌نهایت آدم شد.
*عصر‌ها هوا سرد می‌شه و هی عطسه و عطسه و نهایتا امروز صبح دیدم تبخال هم زدم...

هفت روز دیگه مونده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر