۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

نذری، مهمون‌داری و روزمرگی‌ها


روزها انقد به سرعت گذشته و می‌گذره که وقت نکردم چیزی از این روزها بنویسم. اکثر روزها برای ناهار یا شام خونه یکی دعوت هستیم و ه‍ر بار که نمی خوایم بریم هم ناراحتی و دلخوری پیش میاد. مثل دیروز ظهر که نمی‌خواستیم بریم ولی زنگ زدن گفتن میز ناهار چیده شده و ما منتظر شما هستیم، پس کی میاید؟ خلاصه رفتیم و دیدم مامان ع که از قبل هم تاکیدکرده بود روز عاشورا مراسم می گیره ؤ نذری می پزه. خلاصه چن نفر دیگه به بهونه‌‌های مختلف مراسم رو پیچونده بودن و ما مجبور شدیم غذاها رو یراشون ببریم. جالب اینه که این خانم انقد مذهبی و مقید ولی از اون طرف پسرشون از اون طرف بوم افتاده...خلاصه به بهونه پخش غذا سریع بعد ناهار پیچوندیم و رفتیم.
اکثر روزها این مدت ابری بود. از روز جمعه تا شب دوشنبه هم مهمون داشتیم. تجربه اول و سختی بود. این که در فضای کوچیکی مثل خونه ما دو نفر مهمون باشن و بیشتر روز رو هم بخوایم با هم در این فضا سر کنیم. اخلاق‌ها متفاوت و ممکنه کوچکترین کم و زیادی موجب دلخوری و ناراحتی طرف مقابل بشه. خلاصه که شب اول من برنج پختم و اون‌ها کباب اوردن، روز دوم رفتیم یه شهر دیگه تولد و تا شب طول کشید، روز سوم باز خونه مامان ع برا ناهار دعوت بودیم، شب شام رو بیرون خوردیم و روز آخر بالاخره فرصت شد خودمون ناهار درست کنیم که خدا رو شکر خوب شد. یه مشکلی که هست اینجا گازشون هم برقی و مثل روی مثلن اجاق گاز اصلن شعله رو نمی بینم و از ترس اینکه برنج روی شعله ای که نمی بینم شله بشه زود آبکشش می کنم بعد دیروز مامان ع گفت چقد برنجات خشکه. جالبه که خانواده ع غذاهاشون خوشمزه اش و دلیلش هم چرب و چیلی بودن غذاهایی است که می‌پزن و جالب اونجاست که وقتی ع کره می‌زنه به برنجش مامانش شاکی میشه که نگاه شکم قلمبت کن...خلاصه که اوضایی داریم و اینا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر