۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

این روزها که می گذرد...


سوختگی دستم بعد از سه هفته خوب شده، همه این سال‌ها که آشپزی کردم هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد که بخار خورشت دستم را این جوری بسوزاند. خلاصه اینکه به چشم اعتقاد دارم و می‌گویند که سوختگی مال چشم است و این‌ها.
تبخالم هم بعد از ده روز دیگر دارد گورش را گم می‌کند. درست چند روز قبل از بستن بار و بندیل بود که حس کردم گوشه لبم سوز می‌دهد و مور مور می‌شود و خلاصه که تبخال زدم و تا همین امروز هم جای لعنتی‌اش به کل نرفته.
دلم خواست بعد از مدت‌ها شروع کنم به کتاب خواندن و نمی‌دانم چه شد که مستقیم رفتم سراغ داستان دو شهر چارلز دیکنز.
چارلز دیکنز انقد با جزییات پیش می‌رود که گاهی حوصله‌ام سر می‌رود. در مورد مکان‌ها، فضا‌ها و شخصیت‌ها به قدری با جزییات توصیف می‌کند که خسته کننده می‌شود ولی همچنان اشتیاق را برای ادامه داستان در من بر می‌انگیزد.
سین خیلی اتفاقی و در یک ورک شاپ برنده یک بلیت رفت و برگشت به هر کجای دنیا شد و هیچ جا نتوانست برود جز کشورهای جنوب شرقی آسیا.
عین هم که خودش را سنجاق کرده به یکی از این «تان»‌های شمالی و رسمن اولین پاییزی است که من اینجا تک و تنها افتادم به دور از رفقا.
***دوستی تعریف می‌کرد مدتی در شرکتی کار می‌کرده که درآمد خوبی هم داشته. روزی با یکی از بچه‌های بخش‌های دیگر که کارشان در زمینه نگهداری میوه برای بلند مدت و این‌ها بوده حرف می‌زده و متوجه می‌شود تمامی موادی که برای نگهداری میوه‌ها استفاده می‌شود به کل سرطان زا هستند و... اعتراض می‌کند که چرا؟ طرف می‌گوید همه در این سیستم از جریان با خبرند حتی ناظری که از سمت وزارت بهداشت می‌آید. سردخانه دار‌ها هم خیلی استقبال کرده‌اند و کاری است پر سود و الخ.
آن دوست پیگیر می‌شود و به چندتایی از مسوولان می‌گوید و فقط جواب می‌شنو که سرت به کار خودت باشد.
تن‌ها کاری که از دستش بر می‌آید این بوده که استعفا بدهد و بیاد بیرون.
بعله، بعد هم قیافه متعجبانه می‌گیریم که چرا انقدر سرطان زیاد شده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر