۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

دورهی رفیق های قدیمی


صبح با خبر فوت عمه مادرم شروع شد، پیرزن مهربون، تنها و دردکشیده...
تنهایِ تنها توی خانه سالمندان...
سال قبل یه بار رفتم دیدنش، انقد فضا سنگین بود و انقد بغض کردم و خودخوری که دیگه هیچ وقت نتونستم خودم رو راصی کنم که برم اونجا...
فضاش خیلی غم انگیزه، اصلن یه جوری ویرانگر...
آدم‌هایی که یه عمر زحمت کشیدن، یه عمر پای بچه هاشون گذاشتن و حالا تنها و غمگین هر کذوم یه گوشه با چشم‌های منتظر... خیلی سخته، خیلی!
خلاصه که عمه آدم مومنی بود، آخرین بار همین دوشنبه عصر مامان و بابا پیشش بود و عمه ناتوان‌تر و بی‌حال‌تر از همیشه ولی مامان می‌گه باز هم دستش رو به آسمون بود و شکرگزار خدا.
از نسل دوست و رفیق‌های مادربزرگم اکثرا طی این چند سال فوت شدند.
مادربزرگم این سال‌های احیر همه‌اش می‌گفت دوستام رفتن، هم سن و سال هام رفتن من چرا موندم؟
حالا اون دنیا جمع شون جمع شده. همه رفیق‌های قدیمی. مثل همون قدیما می‌تونن دور هم جمع بشن...
خدا همه اشون رو رحمت کن، یزرگترای فامیل یکی یکی دارن می‌رن.

۱ نظر:

  1. خدا همه شون رو بیامرزه.
    کم کم خود ما داریم میشیم بزرگتر فامیل:دی
    والا... چیز زیادی نمونده!

    پاسخحذف