دیشب همین طور که کف اتاق دراز کشیده بودم، داستانی از کتاب اجازه می فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟ محمدصالح علاء رو خوندم با عنوان "به حجله رفتن زن بیوه".
خود نویسنده شخصیت خاصی داره با اون چهره ژولی پولی بامزهاش و لحن و واژههای مختص خودش.
داستانی هم که خواندم انقدر پر از احساسات بود که چن جا گریم گرفت.
یه مردی که تو ارتش خدمت میکرده از بلندی سقوط میکن و یه پاش برا همیشه لنگ میشه و بالاجبار باز خریدش میکنن.
میافته کنج خونه تا وقتی که تصمیم میگیره دوباره کار کن و از وضعیتی که داره خارج بشه. با راهنمایی یه دوست قدیمی وارد کار خدماتی میشه و انقد خوب کار نظافت و رسیدگی به خونههای مردم رو انجام میده که هفت روز هفتهاش پر میشه ولی همه دلخوشی و ذوقش روزهای پنجشنبه بوده که میره خونه یه شاهزاده خانوم قجری...
خیلی داستان لطیفی بود مثل حرف زدنهای خود نویسنده که انگار از ته یه دلِ صاف و قلب مهربون وول میخوره و بیرون میاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر