۱۱ روز از آبان گذشته و من چیزی ننوشتم. خواستم بنویسم ولی...
دوم آبان چهارمین سالگرد فوت مادربزرگم بود که با رفتنش فامیل یک جورهایی از هم دورتر شدن. مادربزرگی که چند ماه مریضیاش باعث شده بود هر شب خانهاش پر از رفت و آمد فامیل باشد و همه به هم نزدیکتر شده بودند.
نمیدانم چندم آبان شد چهار سال از رفتن او... یه عصر دلگیر آبانی، یک عصر شلوغ چهار راه ولی عصر...
چهارشنبه پیش مدارک را تحویل سفارت دادم و باید چند ماهی منتظر رسیدن ویزا باشم.
پروسه سفارت جز پروسههایی است که علاوه بر استرس فراوان کلی انرژی هم از آدم میگیرد. حتی دربان سفارت هم به خودش اجازه میدهد هر جوری سر بقیه داد و قال راه بیندازد. این بار گیر داده بودن به عکسها. میگفتند چهره تو عکس باید بزرگتر باشد و این عکسها مناسب نیست. بعد یک تعداد تاکسی همان رو به رو ایستاده بودند که با گرفتن ۱۵ تا ۲۰ هزار تومن مردم را میبردند برای گرفتن عکس!!!
کلن بساط دلالی اطراف سفارت همه جوره به راه است. از آدمهای فرم پر کن تا...
بعد از اینکه از در سفارت اومدم بیرون احساس کردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. و همون شب تونستم بعد از مدتها بدون استرس و دغدغه راحت بخوابم.
دوم آبان چهارمین سالگرد فوت مادربزرگم بود که با رفتنش فامیل یک جورهایی از هم دورتر شدن. مادربزرگی که چند ماه مریضیاش باعث شده بود هر شب خانهاش پر از رفت و آمد فامیل باشد و همه به هم نزدیکتر شده بودند.
نمیدانم چندم آبان شد چهار سال از رفتن او... یه عصر دلگیر آبانی، یک عصر شلوغ چهار راه ولی عصر...
چهارشنبه پیش مدارک را تحویل سفارت دادم و باید چند ماهی منتظر رسیدن ویزا باشم.
پروسه سفارت جز پروسههایی است که علاوه بر استرس فراوان کلی انرژی هم از آدم میگیرد. حتی دربان سفارت هم به خودش اجازه میدهد هر جوری سر بقیه داد و قال راه بیندازد. این بار گیر داده بودن به عکسها. میگفتند چهره تو عکس باید بزرگتر باشد و این عکسها مناسب نیست. بعد یک تعداد تاکسی همان رو به رو ایستاده بودند که با گرفتن ۱۵ تا ۲۰ هزار تومن مردم را میبردند برای گرفتن عکس!!!
کلن بساط دلالی اطراف سفارت همه جوره به راه است. از آدمهای فرم پر کن تا...
بعد از اینکه از در سفارت اومدم بیرون احساس کردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. و همون شب تونستم بعد از مدتها بدون استرس و دغدغه راحت بخوابم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر