آخرین بار اردیبهشت یا خرداد سال ۹۱ بود که رفته بودم مشهد و دلم پر بود انقدر پر که با الله اکبر اذان مغرب شکستم. همان جا گریه کردم و نفرین...
دلم باز غروبهای حرم را میخواست ولی جور نمیشد تا روز چهارشنبه که در عرض ربع ساعت بلیت اوکی شد و فردا قبل از ظهر مشهد بودیم. یعنی طلبید که برویم. من به این طلبیده شدن اعتقاد راسخی دارم.
خلاصه اینکه روز اول و دوم فقط دلم خواست توی حرم باشم مخصوصن غروبها که قالیهای قرمز یکی یکی پهن میشوند، هوا انقدر خوب میشود که دلت میخواهد تا ابد غروب بماند.
دور از اینترنت و خبرها بودم و بی خبر از عالم.
شنبه صبح بود که تلویزیون رو روشن کردم و روی شبکه خبر قفل شدم. زیرنویسها پر بود از خبرهای کشت و کشتار...
کجا؟ پاریس...
دلم باز غروبهای حرم را میخواست ولی جور نمیشد تا روز چهارشنبه که در عرض ربع ساعت بلیت اوکی شد و فردا قبل از ظهر مشهد بودیم. یعنی طلبید که برویم. من به این طلبیده شدن اعتقاد راسخی دارم.
خلاصه اینکه روز اول و دوم فقط دلم خواست توی حرم باشم مخصوصن غروبها که قالیهای قرمز یکی یکی پهن میشوند، هوا انقدر خوب میشود که دلت میخواهد تا ابد غروب بماند.
دور از اینترنت و خبرها بودم و بی خبر از عالم.
شنبه صبح بود که تلویزیون رو روشن کردم و روی شبکه خبر قفل شدم. زیرنویسها پر بود از خبرهای کشت و کشتار...
کجا؟ پاریس...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر