۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

روز نوشت/ درد و دل

جمعه به اصرار ف همراه شوهر و دخترکش رفتیم بیرون ناهار خوردیم. هوا بارونی بود ولی جایی که رفتیم باصفا و دوست داشتنی. باران زیبایی‌اش را بیشتر کرده بود. آن‌ها سفارش دیزی دادند و من مثل همیشه جوجه کباب. همه چیز خوب بود ولی نمی‌دونم چرا برای غذا خوردن و یا هر چیز دیگه‌ای با بقیه راحت نیستم. مثلن وقتی می‌گم فلان چیز رو نمی‌خورم باز سفارش می‌دن و یا مدام تعارف که بخور. اینجور ادم ترحیج می‌ده با کسی بیرون نره یا اگر می‌ره مجبوره خود خوری نه تا کسی ناراحت نشه. بعد هم به زور من رو بردن خونشون. کیک درست کردند با چایی. خوش گذشت ولی اینا باب دل من نبود. فاصله خونه ما با اون‌ها خیلی زیاد و من از اینکه کسی بخواد این مسیر رو بره و بیاد فقط به خاطر رسوندن من اذیت می‌شم. ولی خب حرف هم قبول نمی‌کنن و کاری که دوست دارن رو انجام می‌دن و دلشون می‌خواد با این کارهاشون من خوشحال شم.
دلم نمی‌خواد روزهای آخری که اینجا هستم کسی ازم دلخور بشه ولی اگر کمی بیشتر موقعیت‌ها رو درک می‌کردیم و توقع‌ها رو کمتر، شاید شادی هامون بیشتر بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر