۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

ویزا آمد...

یکشنبه رفتم خانه ف. نی نی در راه دارد. این بار غافلگیرانه. صبحی که پیام گذاشت الی هستی فهمیدم اتفاقی افتاده. گفتم شاید دخترکش دوباره تب و تشنج دارد ولی گفت نی نی در راه دارد، انگار. پر از نگرانی و استرس تا عصر که رفت آزمایش و مطمن شد. صبح می‌گفت اگر نی نی قطعی باشد سقط ش می‌کند ولی جرات نکردم بگم نه! حتمن می‌گفت تو که نمی‌دونی بچه دار شدن چقدر سخت است و البته سخت‌تر می‌شود وقتی بچه اولا هنوز دو ساله‌اش نشده... سعی کردم حرف‌های امیدوار کننده صد من یک غاز بزنم تا عصر که مطمن شد نی نی در راه است. دکتر گفته بود اصلن درباره سقط کردن صحبت نمی‌کنم این روز‌ها انقدر نازایی زیاد شده که معلوم نیست تو دو سال دیگر با خواست خودت بتوانی باردار شوی یا نه. برو خدا رو شکر کن که خودش این بچه را داده.
عصر که خبر قطعی را داد، دلم راحت شد. ف هیچ وقت نمی‌توانست این بچه را سقط کند. اصلن روحیه چنین کاری را ندارد فقط می‌خواست یکی مطمنش کند که این کار را نباید بکند. حالا من دوباره خاله شده‌ام.
یکشنبه بود و رفته بودم به ف سر بزنم. به خیال تلفن چهارشنبه‌ای که به سفارت زدیم و گفتند در هفته‌های آینده هر وقت ویزا آمد خبر می‌دهیم.
ولی...
ساعت دو و ربع کم شماره را دیدم، از سفارت بود و یعنی ویزا آمده.
خوشحالی آن لحظه‌ام یک دلیل داشت، از آن انتظار زجرآور خلاص می‌شدم همین.
ه‌مان شب رفتم فرودگاه و فردا ساعت ده جلو سفارت بودم. دربون سفارت رفتاری دارد در حد و اندازه‌های سفیر کبیر فلان مملکت... می‌گویند برو و ساعت دو بیا. می‌روم و همین جور خیابان‌های دور و اطراف را دور می‌زنم. فردوسی را از پایین تا بالا می‌روم. اکثر صرافی‌ها یا خرید و فروش ارز ندارند یا کرکره را پایین کشیده‌اند. نزدیک‌های میدان فردوسی چند صرافی قیمت‌ها را زده‌اند می‌روم و می‌گویم فلان قدر یورو می‌خواهم می‌گویند نداریم!!!
حداقل پنج تا از صرافی‌هایی که قیمت‌ها را زده بودند می‌گویند یورو نداریم!!!
یکی می‌گوید فقط ۲۰ یورویی دارم و آن یکی می‌گوید فقط ۵۰۰ یورویی!!!
بساطی شده... به همین راحتی.
بر می‌گردم سمت پارک دانشجو. زمان خیلی کند‌تر از قبل می‌گذرد. می‌شود یک و راه می‌افتم به سمت سفارت. صف شلوغ و شلوغ‌تر می‌شود. حدود دو نیم در باز می‌شود و سه تا سه تا می‌روند برای گرفتن پاسپورت. حدود دو و ربع نوبتم می‌شود می‌روم داخل و منتظرم. پاسپورتتون آماده نیست بیرون منتظر باشید.
بیرون صف طولانی‌تر می‌شود، هیچ جایی برای نشستن نیست. اعصاب م خرده شده و خسته‌ام. صف تمام شده و من تنها ادم آن حوالی م. بالاخره صدا می‌کنند. پاسپورت را می‌گیرم. خانم پشت باجه می‌گوید ببخشید دیر شد...
انقدر خسته‌ام که فقط نگاه می‌کنم پاسپورت خودم باشد...
نوک انگشتان پایم درد می‌کنند از بس که خیابان‌ها رو بالا و پایین کرده‌ام...
خسته‌ام، خسته...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر