یک هفته شاید هم بیشتر است که پام رو حتی دم در خونه نذاشتم. انقد بیحوصله و کلافه هستم که دیگه حتی حوصله ندارم غر بزنم یا بنالم یا هر چی.
سه روز از اکران فیلمهای جشنواره گذشته و اصلن شوق و ذوقی نداشتم که برم فیلمی ببینم.
اینجور وقتها همه این چهار سال کوفتی میاد جلوم. چی شد که اینجور شد و الان این وضع بلاتکلیف گریبانم رو اینجوری گرفته!
گاهی یادم میره دقیقن چرا دیگه نرفتم سر کار... بعد فک میکنم و یادم میاد که ازم تعهد گرفتن براشون کار کنم هر وقت و هر جایی که اونا بخوان... بهشون گفتم یعنی چی؟ اصلن جمله به اینجا که رسید ننوشتم و پرسیدم منظورتون؟ با لحن طلبکارانهای گفت وظیفه همه است که خدمت کنیم و شمایی که آسیب زدی بیشتر... چهار سال نشستم تو خونه، مبادا جایی برم و کاری کنم و بخوان ازم سواستفادهای کنن... چهار سال... کم نیستا... گاهی با ر دربارهاش حرف میزنیم. اینکه سال ۸۹ هر کدوم از ما تو چه موقعیت رو به رشد کاری بودیم. از صبح تا شب کار، کار، کار...
بعد چی شد؟ همه چی از ریل خارج شد... بوووووووم.
روزی هزار بار شاید بیشتر همه چیز رو مرور میکنم. کارم، کارم، کارم...
تنها کسی که غم کار رو میفهمه «ر» هست. دو سال بعد از من اون کارش رو از دست داد. با هم که حرف میزنیم درد فوران میکنه و اینکه دستمون به هیچ جا بند نیس...
«ر» چند ماهی کلاس آرایشگری میره و امیدوار بتونه کار خودش رو مستقل شروع کنه. سخته ولی تحقیری که شده اون قدر روش اثر منفی گذاشته که برای مدتها خودش و زندگی ش رو اساسی ول داده بود... حالا؟
عادت میکنیم... ما به همه چیزهایی که با زور و بیزور بهمون تحمیل شده یا میشه عادت میکنیم. خیلی جون سخت باید بود که در برابر تحمیل ایستاد و مقاومت کرد.
انگیزه میخواد، اراده، یه انرژی و شور خاص... چیزی که دیگه در خودم نمیبینم...
سه روز از اکران فیلمهای جشنواره گذشته و اصلن شوق و ذوقی نداشتم که برم فیلمی ببینم.
اینجور وقتها همه این چهار سال کوفتی میاد جلوم. چی شد که اینجور شد و الان این وضع بلاتکلیف گریبانم رو اینجوری گرفته!
گاهی یادم میره دقیقن چرا دیگه نرفتم سر کار... بعد فک میکنم و یادم میاد که ازم تعهد گرفتن براشون کار کنم هر وقت و هر جایی که اونا بخوان... بهشون گفتم یعنی چی؟ اصلن جمله به اینجا که رسید ننوشتم و پرسیدم منظورتون؟ با لحن طلبکارانهای گفت وظیفه همه است که خدمت کنیم و شمایی که آسیب زدی بیشتر... چهار سال نشستم تو خونه، مبادا جایی برم و کاری کنم و بخوان ازم سواستفادهای کنن... چهار سال... کم نیستا... گاهی با ر دربارهاش حرف میزنیم. اینکه سال ۸۹ هر کدوم از ما تو چه موقعیت رو به رشد کاری بودیم. از صبح تا شب کار، کار، کار...
بعد چی شد؟ همه چی از ریل خارج شد... بوووووووم.
روزی هزار بار شاید بیشتر همه چیز رو مرور میکنم. کارم، کارم، کارم...
تنها کسی که غم کار رو میفهمه «ر» هست. دو سال بعد از من اون کارش رو از دست داد. با هم که حرف میزنیم درد فوران میکنه و اینکه دستمون به هیچ جا بند نیس...
«ر» چند ماهی کلاس آرایشگری میره و امیدوار بتونه کار خودش رو مستقل شروع کنه. سخته ولی تحقیری که شده اون قدر روش اثر منفی گذاشته که برای مدتها خودش و زندگی ش رو اساسی ول داده بود... حالا؟
عادت میکنیم... ما به همه چیزهایی که با زور و بیزور بهمون تحمیل شده یا میشه عادت میکنیم. خیلی جون سخت باید بود که در برابر تحمیل ایستاد و مقاومت کرد.
انگیزه میخواد، اراده، یه انرژی و شور خاص... چیزی که دیگه در خودم نمیبینم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر