دیشب سردرد گرفتم و تا زمانی که آسمان کاتملن تاریک نشد نتوانستم بخوابم. بالاخره آفتاب حدود ساعت ۲۱:۱۰ غروب کرد و بعد به تدریج آسمان تاریک و تاریکتر شد. کلی تقلا کردم تا خوابم برد و درست زمانی که فک میکردم در خواب عمیقی هستم صدای افتادن چیزی بیدارم کردم. انگار که اصلن نخوابیده باشم، با ترس و دلهره شسدید چشمهایم را باز کرد و چن دقیقهای زمان لازم بود تا بفهمم اوضاع چطور است. بعدش تلاش کردم بخوابم ولی نشد، مدام خوابهای هفت الهشت و کابوسهای بیسر و ته میبدیدم و فرصتی برای خواب پیدا نکردم. همین که آسمان روشسن شد، از رختخواب بیرون آمدم گفتم گور بابای خوتاب پر استرس و مشوش. شیر را ریختم در ظرف مسی که هدیه خالهام است. بعد از عمری با شیر سر یک سفره مینشینم. قبلترها به شدت با خوردنش مشکل داشتم مدتی شیر بدون لاکتوز میخوردم و راضی بودم. اینجا که آمدم باز هم شیر بدون لاکتوز میخوردم ولی بیش از حد شیرین بود. تصمیم گرفتم شیر معمولی با چربی کم را هم امتحان کنم که جواب امتحان تا حالا رضایت بخش است. صبحانه را آماده کردم همراه با سه تا نان تست کامل. خودم تنهایی نشستم پای سفره و صبحانهام را خوردم. دلیل ندارد من صبح زود بیدار شدم او را هم مجبور کنم بیدار شود. همانطور که وقتی من گرسنهام دلیلی ندارد حتمن منتظر بمانم تا او بیدار شود! گاهی وقتها آدم باید برای خودِ خودش بساط صبحانه و ناهار را بچیند و برای دل خودش به همه چیز رنگ بپاشد. گاهی چقدر از این خود دور میشوم، انگار کودکی رها شده گوشه کناری از شهر صد دروازه و بیصاحاب. باید بیشتر قدرش را بدانم. قدر این خودِ مناظر محبت و مهربانی.
دارم مینویسم و این بهترین کار نیمروزیام است.
دارم مینویسم و این بهترین کار نیمروزیام است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر