خیلی وقته که دیگه نمیتونم نود دقیقه فوتبال رو نگاه کنم حتی ورزشهای دیگه رو. انقد بهم استرس وارد میشه که تحملش از توانم خارج شده. سالهاست بازی دربی رو نمیبینم و فقط در حد چن دقیقه گذری یه نگاهی میاندازم. مثل دوره نوجوونی دیگه بله خاطر باختها گریه نمیکنم و خوشحالیام در حد چند دقیقه است. دیروز پرسپولیس گل میزند و او از شدت خوشحالی خونه رذو گذاشته بود رو سرش. من فقط صدا رو میشنیدم و فقط ده دقیقه آخر بود که با استرس بیش از حد منتظر پایان بازی بودم. بالاخره فوتبال هم تموم شد و خوشحالی سهم دو نفره ما از جمعه بیست و هفتم فروردین بود. به مرور این خوشی هم تهنشین شد و یهویی یه غم سنگین خفهکنندهای اومد نشست رو کل وجودم. یهویی دلم برای داداشم تنگ شد، خیلی. سعی کردم زودتر بخوابم تا به دلتنگی فک نکنم ولی دلتنگی کارش رو کرده بود. سرم رو شونه های او بود و بدون اینکه متوجه بشه داشتم اشک میریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر