۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

سحرخیزی

مدت‌ها بود اینجور خنکای دلپذیر صبح را حس نکرده بودم یکجور آرامش غریب و دوست‌داشتنی در این لحظه‌ها هست كه ای کاش همیشگی بودند.
پنجره را باز کرده‌‌ام. کوچه رآ می‌بینم که ساکت و آرام است و حیاط پر گل و درخت همسایه‌ها را که اغلب روزهای شنبه سرکار نمی‌روند و خبری از جنب و جوش روزهای دیگر هفته در کوچه و خیابان نیست.
یک‌جوری همه چیز در صلح و آرامش است که انگار...هیچ جمله‌ای برای ادامه‌اش به ذهنم نمی‌رسد. انقد این تبلت قرتی بازی در می‌آورد که تصمیم گرفتم امروز که حالم فعلن خوب است و هوا روشن و خنک و چهچه پرنده‌ها از اطراف به گوش می‌رسد چند خطی بنویسم مبادا نوشتن یآدم برود.
ساعت هفت و نیم صبح شده. سفره قرمز دو نفره رو پهن کردم وسط هال نقلی. صبحانه نون تست پنیر، گوجه و خیار موجود است. تنهایی نشستم به صبحونه خوردن و وبلاگ نوشتن. خیلی وقت بود از چنین فضای تنهایی دوست‌داشتنی دور بودم، اینا همه‌اش از برکت هوای خوب و صبح زوده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر