۱۳۹۵ مهر ۱, پنجشنبه

دوری

امروز صبح بعد یک هفته بهم خبر دادن که دختر خاله ام و شوهرش از یک تصادف وحشتناک جوون سالم به در بردن و من هنوز تو شوکم... نمی دونم ازشون ناراحت باشم که خبری بهم ندادن یا این طبیعیه که نخواستن غصه بخورم. تنها کاری که کردم زنگ زدم به دختر خاله ام که به خاطر شکسته شدن مهره کمرش تو بیمارستان هست و بعد از الو سلام چطوری مثل یه احمق فقط گریه کردم و شرمسارم...
چقد بده، خیلی بده...دور از غم و رنجی که کشیدن باشی. بی خبر از همه چی...
حالم خوب نیست. همه این روزها و ماها نیاز داشتم به یه دوست که نزدیکم باشه فیزیکی. تاکیدم روی حضور فیزیکیه یه دوست هست یکی که بشه دستش رو لمس کرد، به چشم هاش نگاه کرد و گاهی رو شونه هاش گریه کرد.
همسر آدم هر چقد هم که بهت نزدیک و صمیمی باشه باز هم حضور یه دوست تو این غربت لعنتی خیلی لازمه مخصوصن وقتی که انقد به یه نفر حرف هات رو زدی که دیگه هر دو از بر شدین:(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر