سر کلاس نشسته بودیم که در باز شد و سوفی آمد. سوفی هم معلممان بوده و هم مسوول برگزاری کلاسهای موسسه. گفت که برایتان پیامی دارم و شروع کرد به حرف زدن. حرفایش در مورد بیماری بود و اینکه اینجا آدمهای زیادی در رفت و آمد هستند و از ملیتهای مختلف و ما از میزان سلامتی یا بیماری افراد اطلاعی نداریم. گفت که لازم است همه ما به دکتر مراجعه کنیم و پس از چکاپ نامهای مبنی بر گواهی سلامت به موسسه ارایه دهیم. احساس کردم ممکن است حرفها را درست متوجه نشده باشم. پیامکی فرستادم برای او که زودتر بیاید و با سوفی حرف بزند. وقتی کلاس تمام شد او پشت در بود با هم رفتیم سراغ سوفی. همان حرفها را زد و اینکه ممکن است افرادی بیماریهای پنهانی داشته باشند که یکهو خودش را نشان میدهد و الخ. بعد از من پرسید میدونی کی سل داشته؟خب جوابم منفی بود. بعد گفت بغل دستی خودت!!! یادم هست با شوک و بهت فقط اسم دخترک را چند بار تکرار کردم و لال شدم. یک ماه آخر قبل از تعطیلات کنار من مینشست. لاغر و نحیف بود با پوستی روشن و موهای طلایی. ایند مراکشی بود. پسرش هفت ماهه بود و همان آخرین روزها عکسش را به من نشان داد. حرفهای بعدی سوفی را نمیشنیدم و به دخترکی فک میکردم که روزهای آخر خسته بود و سرفه میکرد و چند باری از من دستمال گرفت. خوشحال بود که بعد از تعطیلات فقط دو جلسه باید کلاس بیاید و بعد امتحان نهایی و خلاص...حالا او روی تخت بیمارستان است و سل دارد! شوکه شدم و هنوز هم باورش سخت است. بعد از تعطیلات روزی نبود که بهش فک نکنم و اینکه چرا نیامد امتحان بدهد...هنوز هم توی شوک هستم و البته نگران خودم نیز که این مدت کنارش نشسته بودم. واکسن سل را در کودکی زدهام ولی نمیدونم نمیدونم چی میشه و تا دکتر خودم جواب نده این شوک و ترس با من خواهد بود. انقد هم روند کاغذ بازی اینجا زیاده که معلوم نیست کی نامه از طرف موسسه بیاد در خونه و بعد کی دکتر بهم وقت بده و از شانس خوبم دکتر هم تا آخر ژانویه در تعطیلات هست!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر